روزمرگی و یلدا ی 92
خوشملای من امروز صبح ساعت 3 بیدار شدیم و بابایی برا رفتن به اصفهان آماده شد وتا 3/5راه افتاد ویگانه جونم خواب بودی،ولی یوسف خان بیدارشده بودی و دیگه قصد خواب نداشتی که به هزار بهونه خوابیدی از اینور گشنم ،از اونور آب میخوام ،میخواستی اون موقع صبح برنامه کودک ببینی،بعد ساعت 8/5بیدار شدی ،که بهتون صبحانه دادم البته اینم بگم که خاتونی من اصلا پنیر،کره،مربا ،ماست نمی خوره ،که موندم چی کار کنم،بعداز صبحانه هم گیر دادی من دلم واسه خاله تنگ شده باید بریم اونجا که حرف،حرف شما شد و رفتیم و تا ساعت 11اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه برا ناهار سوپ گذاشتم و تا آماده شد یه خورده به درسای یوسف عزیزم رسیدم و بعدا نوش جان کردین و یه استراحت مختصری کردیم و حاضر شدین برای رفتن به دارالقرآن و بابا جون که نبود با بابا بزرگ رفتیم و بعد از اتمام کلاست بابابزرگ اومد و با هم رفتیم نمایشگاه ، وای که چقدر سرد بود و یه خورده خرت و پرت گرفتیم و برگشتیم و اومدیم خونه و با اینکه شب یلدا بود ساعت 10/5خوابیدم چون تنها بودیم ،واااااااااااا ی که خیلی پر حرفی کردم ،دوستون دارم خوشگلای من ، الهی همیشه شاد وخندان و سلامت باشین